چه تنهایی محزونی..و آن ساقی که جام جان هاتان از شراب هستی اش پر میشود گه گاهتمام هستی اش خالی است از آن نور چشمیکه قلبش را ببیند و نه جامش را،نه دستش را..
چه تنهایی محزونی است بر ساقیکه در میخانه هم کرسی بر او ننگ است دلتنگ است...