دریچه | ||
بازنمی دانم که دارم چه قصه ای را مینویسم ... من آدمی هستم که سعی میکنم به دیگران دروغ نگویم اما به خودم...چرا ! آنقدر که بافته هایم را باور میکنم آنگاه آنها را مثل یک صورتک خندان روی چهره ام میگذارم ...کم حرف میزنم ،حرف هایم گفتنی نیستند .اینقدر لال شده ام که حرف هایم را فراموش کرده ام .... اما نمیدانم چرا دیگر این چیز ها به کارم نمی آید دیگر تعریف و تحسین همیشگی این انسان های بیگانه ی ظاهر بین به کارم نمیاید . در طول زندگی ام خیلی ها فکر کردند که من از آنها هستم ، خیلی راحت مرا در جمع خود پذیرفتند و بعد هم مثل همیشه طبقه بندی ام کردند و ..(طبقه بندی که میدانی چیست!!) از اینجا کنده ام درخت و صدای آب را برای آرام شدن میخواستی ؟ من خود آرامم... به کار من یکی نیامدند !! پس تمام علف های را هرس کرده ام...... چشمم فقط به آسمان بود ،آسمانی خالی ...آبی ...و صاف صاف، همرنگ دنیای آرام و صاف من!! اسمش را نمیگویم ..چشم زخم این مردمان زیاد خورده ام... آه.... اگر دوباره دروغ باشد چه؟ ... ستاره به من لبخند میزند... [ پنج شنبه 89/10/16 ] [ 2:6 عصر ] [ صحرا ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |