دریچه | ||
پاک ترین وبی نهایت ترین حس ها عمیق ترین تنهایی ها زاده هبوط واختیارمن مهری زاده هنر وعرفان وغربت من وارستگی ای زاده بزرگی تحمیلی روح من در هیچ رابطه وقانونی جا ندلرند این ها.. بی شکل وبی رنگ وبی فرم روی دوش من روی دوش من روی دوشـم تن هابیل.. درتب میگداخت ودرتبش جنون موج میزد ودست که دراز میکرد میرسید به مـاه درازل ووزنش... وزن دریچه ای به ادراک فاصله زمین تا سدرة الـمنتهی فاصله من تا گیاه درست به وزن دلتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگی و.. هیچ دلیلی نمیدیدم که خنجرم را نزنم بررگ گردنش که کمرم وقلمم خم شده بود ودامانش پاکش برخاک میسایید!
پس برایم ماند این نعــــــــــــش(من) که این روزها هرچه هق هق میکنم وبرصورتش سیلی میزنم بیدار نمیشود! [ یکشنبه 91/7/16 ] [ 12:6 عصر ] [ صحرا ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |