دریچه | ||
شیشه را پایین میکشم چشم هایم را میبندم انگشت ها را روی لب میگذارم و در هجوم هوای تازه ونفس گیر شب ریتم غم های بی بهانه و اتمسفر نت های گیتار که پیک انگشتانی ست بی قرار غرق میشوم [ سه شنبه 91/5/17 ] [ 2:33 عصر ] [ صحرا ]
[ یکشنبه 91/5/15 ] [ 2:15 عصر ] [ صحرا ]
خلوتی باکره
و جان دور اتاق قدم میزند گنگ ونامفهوم من من میکند و انگشت میگزد!
روح روزه سکوت گرفته وقلم و من دشنه خونین در دست ظهور سیاهچاله ای را در سینه ام [ پنج شنبه 91/5/12 ] [ 12:40 عصر ] [ صحرا ]
تنها نفس هایت پرهایم را پرواز بود
چه میدانی چیست
ورج به رج تنیدن جبر
برای ابد ازقاضی دل صادر میشود!
و چه میدانی فروختن مهر بربالش نرم فراغت چیست
تا لحظه ای دور از هجوم سرد ((ندیدن ها))) نفس بکشی!!
وتو! چه میدانی خاک شدن را بعد پیوند دو روح
وآنگاه تحمل بغض سنگین هبوط وگناه وفراق این بار
بی دل بی یار!
چشم هایت را ببند بگذار قصه بگویم برایت...
روزی روزگاری روحی زخم خورده از بیگانگی در وجودی آرام گرفت وجود خیره بر شیشه امید وامید لکه دار انگشت های هیولای منفعت
وبازبقچه دلتنگی روح بسته
وتن بیجان محتاج نفخت فیه دوباره!!
روزگار هم که فرعون عروسک های گلی بیچاره
...و این نه آغاز مسافر شدن روح ست و نه پایانش...
[ یکشنبه 91/5/1 ] [ 10:22 صبح ] [ صحرا ]
بت پرستی میترسم ازعبادت میترسم از گوشم که پراز آواز آمریکایی ست کتاب فروشی پراز کتاب های دروغ خوشبختی (یکی نمیگوید به شماچه؟
میترسم بمیرم وکتاب حیات -قرآن- به درد زنده کردنم نخورد نوشداروی بعد مردنم باشد! میترسم میترسم
به کدام سمت زمین فرار کنم؟ زمین پر از بت
به پناه
روی قله کوه ایستاده
او خود باد است وصد افسوس که یک بارهم نگاه های قضاوتگر مردمان
کار من نقل حدیث نیست اما من طلبنی وجدنی وانا دیتی!!! [ سه شنبه 91/4/27 ] [ 9:44 عصر ] [ صحرا ]
زنگ ورزش بود کسی که مرا به دنیای شاعری برد من از آن باغچه بریدم من تورا ترک کردم
[ چهارشنبه 91/4/21 ] [ 9:35 عصر ] [ صحرا ]
دنیای کودکی،یک جهان آرزو،خودت را که درآینه میبینی مدل کوچک و پرشور آن چیزی هستی که به خیالت در آینده خواهی بود !حق داری در رویایت نفس بکشی ! فکر نمیکنی که توی صف بانک باید تا ظهر دنبال وام باشی وهی به ساعت نگاه کنی که قرارت با زمان این نبود!.فکر نمیکنی یکسال پشت کنکور بمانی سرت را بکنی توی کتاب و قلبت را بگذاری توی جیبت!. خودت را برای تمام آن چیز هایی که نیستی سرزنش میکنی ..نوجوانی ات هم تمام میشود از شعر های بی مخاطبی که نوشتی.از ارزش هایی که نتوانستی دلیل بیاوری چرا باید رعایتشان کنی و برایشان محکم بایستی حتی اگر به ضررت باشند،درحالی که ارزششان بیشتر از سیب و گلابی بهشت بود.پس بهشت را وا میگذاری..! ( یعنی توهم بهشت را یک تصویر بی روح را به بهشت راه نمیدهند) رها میکنی و به زمین برمیگردی به بوته آزمایشت!! وبعد خدایت را گم میکنی ! عصیانت زنده میشود که تا وقتی بزرگی و لیاقتش را درک نکنی صرف اینکه تمام جهان و طبیعتا زندگی تو در دستان اوست راضی ات نمیکند که تنها مثل بردگان ازترس طاعت کنی و از او نان بخواهی که آدم موفق هایی که قبلا گفتم نه ایستادگی کردند نه ترسیدند ...یکم دغل بازی ..ونان و دبه روغن را باهم بردند!!!. یاد میگیری که ندای درونی ات درست بود که خدا را برای حاجت نخواهی.باز وقتی حرم میروی تمام حاجت های دنیوی خودت را در سطل آشغال میگذاری.خدا میگوید بند کفشت را هم از من بخواه اما تو میترسی خودت هم بند کفش شوی!!!.و اصولا به این رابطه نمیگویند وسیله رفع حاجت میگویند.چقدر دلت میسوزد که خدای بزرگ زیبایت را در حد خدای پناه پایین بیاوری!حرصت از چشم های تنگت در می آید .. .نمیدانی چه کار کنی مثل آدم های احمق روزهای زیبایت را از یادش پر میکنی و درست موقعی که باید به او تکیه کنی کنار میروی و میشکنی! و همان سوال ساده((.آمدنم بهر چه بود؟))پس دوباره تلاش میکنی تا با حست عقلت و وجدانت که هر کدام ساز خودشان را میزنند پیدایش کنی..ذهنت قفل میککند.قلبت از تپش باز می ایستد.عارف نمیشوی که بگویی یاغایت آمال العارفین.اصلا این بخش را ازدعا حذف میکنیکه بلف نزده باشی!! فقط میدانم خدا یک چیز هایی از من میخواهداینکه مثل فرمول ادای آدم های مهربان نیکوکار وصادق را در بیاوری واقعا یک عمر زمان میبرد؟فرمول های ریاضی را حفظ کنی تمام جواب ها را به دست می آوری؟خوب بودن بدون درک حتی اگر امکان پذیر باشدبه عمری زندگی کردن روی زمین میارزد!میگویند درختی که حوا ازآن چید آگاهی بود.اصلا آن درخت واقعا چه بود؟ [ جمعه 91/4/16 ] [ 12:29 عصر ] [ صحرا ]
دارم دریک دوره نقاهت فکری احساسی وحتی معنوی زمان میگذرانم.به هیچ چیز و همه چیز فکر میکنم.به نازک خیالی واحساسات معنوی انسان که تازه متوجه شده ام دراین سن وسال شاید ناشی ازقوای جنسی وجسمانی ما باشد که میتواند به سمت هرچیز دیگری مثل علم یا زیبایی دوستی تمایل پیداکند.البته این فی نفسه چیز بدی نیست اگر بتوان آنرا کنترل کرد!.فکر میکنم که چه قانون خوبی ست تبدیل شکل های مختلف انرژی به هم.. اما اینکه در خلال زمان قوای جسمی ونتیجتا روحانی من به تحلیل خواهد رفت وزندگی خاله مرغی که دیگران درسنین بالاتر معمولا دچارش هستند گریبان من را هم خواهد گرفت و درنهایت تنها راه من تسلیم شدن در برابر مقتضیات زندگی روزمره مردمان زمان خودم خواهد بود مایه رنجش خواطر من ست. .فکر میکنم قسمت عمده عمرمان، چه این چندسالی که صرف یادگیری تعلیمات کسل کننده بی فایده وفرّار مدرسه گذشت.چه مدرک دانشگاهی که یک عده مثل ما برایش متحمل رنج میشوند وعده ای دیگر سر وتهش را با یکسری چیزهای دیگر هم می آورند.چه زندگی عیالواری!که درآن کلا همه این حرف ها وفکرهای یکعده مثل من به پول سیاهی هم نمیارزد وعالی ترین وطولانی ترین بخش زندگی خاله مرغی ماست.میبینید که دراین صورت ما بیشتر ازاینکه تسلیم خداباشیم. مجبور خواهیم بود تسلیم زمانه وفرهنگ جامعه وخانواده و..خود شویم.ونفس ماهم عوض اینکه تحت تسلط اراده ما باشد در خوش بینانه ترین نگاه کاملا تحت نظر ما باعث میشود بهترین انطباق را با قوانین اجتماعی خیلی اوقات مضحک ماداشته باشیم و ما یک فردموفق خواهیم شد!!!یک دکتر مهندس ادکلن زده با لباس مارکدارته لهجه بریتیش!یایک خواننده مشهور رپ بایقه جریده پوست لوسیونی وخالکوبی هفت رنگ !چه فرقی دارد!عقل هم همین را میگوید عقل مصلحت اندیش بعضی ها (من از شریعتی ممنونم به خاطر ابداع این کلمه).موضوع دیگری که من به آن فکر نکردم اما راسل آن را مطرح کرد تضاد عقل ووجدان است!که وجدان ما تحت تاثیر فرهنگ ماست وخوشحالی و عدم پشیمانی را برایمان میخواهد.اما عقل حافظ منافع ماست وبرای آن مثال نجات دادن غریق را مطرح کرد که توضیح دادنش یکمی زیادی موضوع را کشدار میکند. جمع زدن زندگی دیکته شده وزندگی که درآن بتوانم برای خودم زندگی کنم سخت به نظرمی آید.جمع کردن عقل ووجدان.مسولیت های من برای بهبود زندگی و حقیقت جویی وآزادی اراده وآزادی شخصی من که لبخند را ازمن گرفته! دینی که باید آن را ازبین حرف های دهن یکعده بیرون بکشم.ازسطحی نگری هایشان وآن را اززندانی که فکرمن را دربند کرده ..! .لباس پیامبر عقلم را دربیشه روشن اندیشه بشویم وبه حرفی که مدت ها زده ام وبه آن عمل نکردم عمل کنم وآن تلاش برای شناختن خداست زیرا ایمان تو درروزی که خود میشکنی خواهد شکست جزاینکه آن را در دامان پیامبر عقلت خوابانیده باشی! [ چهارشنبه 91/4/14 ] [ 12:32 عصر ] [ صحرا ]
دل به امیدروی او همدم جان نمیشود جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند ...گوش کشیده ست ازو گوش به من نمیکند... [ سه شنبه 91/4/13 ] [ 9:41 عصر ] [ صحرا ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |