دریچه | ||
in your dreams now an ocean in a rib cage?? or a rib cage without heart without you....i you wish you can shout !let me share in your heartbeat
this is the answer for the poem from nirvana!!i
dear sahra in my dream when my heart broken with some heaviness and pressure an angel helped me… helped me, don’t forgot my god… helped me and I can understood I have an angel for myself.. you are an award for me from our god… I love you while I can breathe… you can feel my heartbeat and you can hear my whisper your heart is unlimited like sky, bigger than ocean… the best like ever
[ یکشنبه 89/12/1 ] [ 1:43 عصر ] [ صحرا ]
این منی که در این جهنم سوزان کوتاه میکنند طاقت خیال چشمان تو را باشد که این بار هم .............................................................................................. هوای خط مشی فکر تو پ ن:تا اطلاع ثانوی تمام شعر ها برای نیرواناست
[ جمعه 89/11/29 ] [ 7:20 عصر ] [ صحرا ]
بر صورتی که سرخ است از سیلی بی مهری ها که مهرت چون خون در آن جریان داشت
[ چهارشنبه 89/11/27 ] [ 8:13 عصر ] [ صحرا ]
ثانیه ها من و من که هرگاه از اینها به تنگ آمده ، آنگاه از جدارش و بال و پر زدن هایش حال به قدر تمام تمام نفس هایی که لاله های مهرت را بوییده ام i [ یکشنبه 89/11/24 ] [ 9:5 عصر ] [ صحرا ]
امروز یک قلب بی قرار . . ((( تپش دیوانه وار قلب من))) امروز . . و به هم رسیدن دو منبع درد...
. . و من دمی در کنار نفس پاک تو امروز و تقسیم عاطفه ها اعتراف میکنم امروز که سرت پایین بود بدزدم!! [ پنج شنبه 89/11/14 ] [ 12:38 عصر ] [ صحرا ]
گاه هوای خاطر ای و گاه و بیگاهبه یاد آوردن راهی که گذشت خوب به یاد دارم کاکتوس ها شاید.... [ شنبه 89/11/9 ] [ 2:22 عصر ] [ صحرا ]
جدا مانده از جریان پنهان جان هستی و دور از آن نفس نفخ شده ی خداوندی........ [ پنج شنبه 89/11/7 ] [ 7:56 عصر ] [ صحرا ]
[ شنبه 89/10/25 ] [ 8:16 عصر ] [ صحرا ]
(و السلام) قصه ام سه نقطه شد... رشته رشته مهر تو با هر تپش دریای خون وکیل من! چشمه ی چشمان من شد چون کویر تک درختی را نشاید این چنین بی آب کرد رعب دارم من ماندن دردانه ی عشقت چگونه چاره است؟
کاش میدانستم
[ جمعه 89/10/24 ] [ 10:41 صبح ] [ صحرا ]
بازنمی دانم که دارم چه قصه ای را مینویسم ... من آدمی هستم که سعی میکنم به دیگران دروغ نگویم اما به خودم...چرا ! آنقدر که بافته هایم را باور میکنم آنگاه آنها را مثل یک صورتک خندان روی چهره ام میگذارم ...کم حرف میزنم ،حرف هایم گفتنی نیستند .اینقدر لال شده ام که حرف هایم را فراموش کرده ام .... اما نمیدانم چرا دیگر این چیز ها به کارم نمی آید دیگر تعریف و تحسین همیشگی این انسان های بیگانه ی ظاهر بین به کارم نمیاید . در طول زندگی ام خیلی ها فکر کردند که من از آنها هستم ، خیلی راحت مرا در جمع خود پذیرفتند و بعد هم مثل همیشه طبقه بندی ام کردند و ..(طبقه بندی که میدانی چیست!!) از اینجا کنده ام درخت و صدای آب را برای آرام شدن میخواستی ؟ من خود آرامم... به کار من یکی نیامدند !! پس تمام علف های را هرس کرده ام...... چشمم فقط به آسمان بود ،آسمانی خالی ...آبی ...و صاف صاف، همرنگ دنیای آرام و صاف من!! اسمش را نمیگویم ..چشم زخم این مردمان زیاد خورده ام... آه.... اگر دوباره دروغ باشد چه؟ ... ستاره به من لبخند میزند... [ پنج شنبه 89/10/16 ] [ 2:6 عصر ] [ صحرا ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |