دریچه | ||
سلام یه حالت هایی زنده میشند یه بخش های هم خوب ...میمیرند! ...صحرا یه بخشی از وجود منه که یه حالت صوفیانه بیقراری داشت ...حالا یکم آروم گرفته! نه از اون آرامش ها که پوسیدگیه نه! از اون ها که بهشون امید زندگی میره!
یه چند مدت شعرهای مبهم و گاهی نامفهوم من رو تحمل کردید ...ممنونم! برای رسیدن به مرادم دعام کنید شاید تو درگاه لطف خدا جایی واسه یه لاقباهایی مثل من هم باشه! یه روزی بر میگردم... یا غایت آمال العارفین!
[ جمعه 90/5/14 ] [ 1:34 عصر ] [ صحرا ]
آدمک بر لبه آن پرتگاه
می پرد از بلندای خیال آدمک
و سقوط...
میزند گردن دیبای غرور چون حقیقت بر سر بیشه عمر
میکشد تن را به قعرای زمین
آدمک دست در دست تپیدنم های موج امشب او لب به لب
از تمام دوستان حقیقی و مجازی که تولدم رو تبریک گفتند متشکرم!!!
[ چهارشنبه 90/5/5 ] [ 1:35 عصر ] [ صحرا ]
تو را جز در لحظاتی که ((سنگ از پشت تنهایی امان پیداست))... نمیتوان یافت این جا هم که همه جایش بوی تنهایی میدهد جای تو خالی!.
من های نابشان را میفروشند به دنیا طفک آن روح هایی که غریبانه هجرت میکنند و دنیا هم خوب.. پولش را میدهد!
خدایا مرا چه می یابی حال که در آینه های معقر و محدب چشم های این و آن هی خود کج و کوله ام را ور انداز نمیکنم!
[ شنبه 90/4/25 ] [ 2:35 عصر ] [ صحرا ]
من ماندم و جانش که به یاد داشت رسم شنیدن را اما مست! من ماندم و جام مهری ازو که شکست!
من از شمس بیزارم که رفت و ندانست و نبویید شعر های مولانا را که رفت و ماند آن گنجینه ها برای چند ناشنوا!
پ ن:حرف ها در گلو پوسیده ماندند برای مولانایی که هرگز ننوشت که فریاد زد در جست و جوی آشنا اما چه بیصدا! [ پنج شنبه 90/4/23 ] [ 1:18 عصر ] [ صحرا ]
سیاوش ها که پا به عرصه میگذارند چه شور و غوغا ها بر پا میشود...
و در آخر داستان چه تراژدی غمناکی ست رو سیاهی و "سوختن" شان در بازی عشق با این مهره های سوخته چه میشود کرد در شطرنج نام و ننگ در کدامین نا کجا آباد است رجز های خاموش قهرمانانی که زنده کند افسانه "سی سیاوش" را برای خفتگان تنها!
افسانه سی مرغ را به یاد بیاور هفت خوان رستم را طی کردند تا رسیدن به وحدانیت تا سیمرغ شدن سیاوش ها قهرمانان عشقند پستی بلندی های راه را طی میکنند با دامن پاک...تا رسیدن به محبوب تا یکی شدن! [ سه شنبه 90/4/21 ] [ 2:22 عصر ] [ صحرا ]
و من امشب چه بی اندازه غریبم همین امشب که دعایم را مستجاب کرده ای... همین ام ,شب, که اسماعیلم،پاره تنم را ذبح کرده ام تا پس دهم تاوان گناهی که از دل بر گردن دارم..
سنگ میزنند مومنانت بر شیطان در این دنیا
اسماعیلم را بگیر این تحفه ی درویش را همین امشب که سنگ میزند بر شیطان من!!! که امشب تاوان گناه تمام انسان هایی که دیدگان اسماعیلم را تار کردند من
این همه از تو خواستم این تنهایی را پروردگارم
خدایا امشب مبهوت تصویرعلی و چاه و نخلستان و سکوت و یک دنیا انسان مشتاقانه میگویم که در دنیایت عمیق ترین معنا ها در دل همان چاه است آه... مستحق بودم و این ها به زکاتم دادی
پ ن:از عاشقی که در برابرش تفاوت تقدیر های الهی را باور نمیکردم نهایت شرمساری را دارم از عشق برای هر انسان راهی است متناسب به خودش تا خدا!همان لخظه ناامیدی ست از بشر!!! [ پنج شنبه 90/4/16 ] [ 11:25 عصر ] [ صحرا ]
من را ببخش اگر این بار جبر جهان ابراهیم و اسماعیلش را با هم ذبح میکند [ پنج شنبه 90/4/16 ] [ 9:51 عصر ] [ صحرا ]
بسم الله
این جا شهر من است می آیی؟ شهری که جای جاش معطرست به عطر گل سرخ به سخن گفتن با یک حیوان و قاب شوریده یک نگاه آنجا تو تمام پیچیدگی هایت را باز میکنی وقتی که نوار قلبی ات صاف میشود!!!
این جا بچه چه میداند فوت و فن دنیای کوچک آدم بزرگ ها را همه درویشند و کوچک و چه صادقانه تنها به تو میگویند: سلام!
من از کوره راه های سخت و بلند حوا بودن رسیده ام به مرز این شهر به مزمزه واپسین روز های کودکیم وقتی که من و سبزه های باغچه مان به آسمان پر سوال بیرحم چشم میدوختیم او چشمانمان را از آبی آرامش پر میکرد ،اما همیشه عمق پر رمز و راز و ابری اش را تنها برای خویش نگه میداشت... [ چهارشنبه 90/4/15 ] [ 2:8 عصر ] [ صحرا ]
یاد دارم شبی را که روحم لب پنجره نشسته بود [ پنج شنبه 90/4/2 ] [ 9:50 صبح ] [ صحرا ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |